نوشته اصلی توسط
رزمریم
خیلی سختر از اونیکه بشه با این حرفا آروم شد
روی صحبتم با شما نیست نازی عزیزم... فقط میخوام کمی از دلم بگم
درک میکنم بابای رامش رو...
درسته که من بودم از زندگی عشقم رفتم اما اون بود که منو تنها گذاشت
گاهی وقتا انقد خوب بلدی حرف بزنی ، انقد زیبا فکر میکنی و اونقد خوب دیگران رو راهنمایی میکنی که همه بهت غبطه میخورن
اما... وقتی به خودت میرسی... وقتی نوبت خودت میشه... یهو با خودت میگی من چقدر بی رحم بودم!!!
چقدر بی رحم بود که از دوستم میخواستم فراموشش کنه و به زندگی عادیش برگرده
وقتی قلب خودت از دلتنگی فشرده میشه، وقتی سرت میکوبی به دیوار پشت سرت... وقتی بالش رو روی سرت میذاری و فشار میدی
تا فراموشش کنی .... اما نمیشه... اونوقت بازم میگی من چقدر بی رحم بودم!!
من به این حس رسیدم... وقتایی که مینشستم و دوستام رو موعظه میکردم
که باید گذشت ... که باید فراموش کرد
اما وقتی خودم دچارش شدم... تمام تلاش هام با یه صدا... با یه لحنی که حتی یه ذره شبیهش باشه از هم میپاشه
اما میدونم هرچیزی که من رو نابود نکنه... قوی ترم میکنه!!!
این عشق اگرچه تلخ اما من رو قوی میکنه
شاید سالها بعد هنوزم آه این روزها به دلم حسرت بیاره
اما میدونم موفق میشم که از این روزها بگذرم و با خوشحالی به عقب برگردم.. و به خاطره ی این عشق لبخند بزنم
فراموشش نمیکنم، از خودم هم دورش نمیکنم... اجازه میدم این درد منو بزرگم کنه... روحم رو وسیع کنه
یه جایی میخوندم آدمایی که شکست عاطفی خوردن خیلی خطرناک میشن
چون فهمیدن که میشه خیلی چیزا رو از دست داد اما نمرد... و همین بهشون انگیزه میده و قدرت!!
اگرچه الان قلبم از نبودنت فشرده شده... و بغضم به گلوم زخم میزنه... اما من نمیبازم
نیمه جون شدم ولی هنوز هم نفس میکشم... با همین بهار دوباره سبز میشم
ریشه هام از این زمستون جون سالم به در میبرن و دوباره گل میکنم
عشقت منو سوزوند اما نمیذارم خاکسترم رو باد ببره
خاکستر و گریه هام میشن مثل زمین خشک و بارون
اونقدر میبارم تا این زمین بایر دوباره ثمر بده
سهم من از با تو بودن اگرچه کم بود... ولی اونقد بهم انرژی داد که تا مدتها بتونم سرپا باشم
تا وقتی که دست گرم عشقی خواهان قلبم باشه
و تا همیشه کنارم بمونه
اونوقت به عقب نگاه میکنم و لبخند میزنم... به روزهایی که تلخ گذشت اما گذشت و من نباختم!!!
مطمئنم اون لحظه هم به یادت خواهم بود ... اما عاشقت ... فکر نمیکنم...